دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت امدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
توی این پست می خوام در مورد عشق در شعر و تصنیف های ایران حرف بزنم.اگه دوران شعر فارسی رو به 4 دوران قبل از مشروطه،از مشروطه تا انقلاب،20 سال ابتدایی انقلاب و اکنون تقسیم کنیم سیر عجیب قریب عشق و عاشقی رو خوب می بینیم:
قبل از مشروطه:عاشق همه نیاز است و معشوق همه ناز:
وان دفعه گفتنت که برو شه به خانه نیست وان نازو بازو تندی دربانم ارزوست
،عاشق به عشق خود قانع است و در انتظار گوشه چشمی از طرف یار که هرچه یار بیشتر ناز می کند عاشق بر عشق خود پایدار تر میشود و این بی اعتنایی را مایه خرسندی خود میداند:
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو ان گفتنت که بیش مرنجانم ارزوست
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
در واقع از ویژگی های معشوق بی وفایی اوست تا جایی که عشق به درد تبدیل می شود چون عاشق هیچ گاه به مراد دل نمی رسد.
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن
عاشق فقط معشوق را می بیند و دنیایی بدون او را نمی خواهد و دنیا را در وجود محبوب می یابد
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی اب زلال من تویی بی تو به سر نمی شود
گر تو نباشی یار من گشته خراب کار من مونس و غم گسار من بی تو به سر نمی شود
.و اگر زمانی یار به عاشق خود نگاهی اندازد انچنان عاشق از خود بی خود می شود که:
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می اید تو هم ای دل ز من گم شو که ان دلدار می اید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید که کفر از شرم یار من مسلمان وار می اید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می اید
تا جایی این عشق وجود شاعر را فرا می گیرد که دیگر نمیتواند ان را درک کند و بفهمد که این دیوانگی از کجاست:
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت امدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت ان چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیرو زبر هیچ مگو
ادامه دارد...............